تصمیم میگیرد هر شب سهشنبه با توجه به اینکه نامه عمل شیعیان بر امام عصر (عج) عرضه میشود؛ زیارت جامعه کبیره را بخواند و به امام زمان (عج) متوسل شود.
به گزارش زلال؛ به نقل از جهان نيوز، یک روز که آیتالله مشکینی در خصوص مداومت بر قرائت زیارت جامعه کبیره سخنرانی میکند، این جملات بر دل سیدرضا پورموسوی مینشیند و تصمیم میگیرد هر شب سهشنبه با توجه به اینکه نامه عمل شیعیان بر امام عصر (عج) عرضه میشود؛ زیارت جامعه کبیره را بخواند و به امام زمان (عج) متوسل شود. پس از مدتی هر هفته به نیت یکی از چهارده معصوم این زیارتنامه را با عشق عجیبی زمزمه میکند و این طریق عاشقی را تا زمان شهادتش در سوم فروردین ۱۳۶۷ در عملیات والفجر ۱۰ ادامه میدهد.
خانوادهای مذهبی
۹ برادر و دو خواهر فرزندان خانه پورموسویها را تشکیل میدهند. بچهها همگی در خانه مذهبی و معتقد بار آمدند و تربیت شدند. شجره سادات خانواده تأثیر زیادی در تربیت بچهها به ویژه سیدرضا پورموسوی داشت. سیدرضا مقید به مسائل دینی و اعتقادی بود و این خصیصه در وجود او بیش از دیگر برادران و خواهرهایش جلوه و بروز داشت. هر کس که شناختی از شهید دارد، همه این عاقبت بخیری و مکاشفههایش را به انس شهید با قرآن مرتبط میداند.
برادر شهید میگوید: بعد از شهادت سیدرضا یکی از دوستانش برای تسلی به خانه ما آمد و گفت اگر شما هشت برادر با هم به شهادت میرسیدید، سیدرضا جای شما را پر میکرد، اما حالا همه هشت نفرتان هم نمیتوانید جای او را پر کنید… دقیقاً هم درست میگفت. ما هر چه کردیم نتوانستیم سیدرضا شویم. من از سیدرضا بزرگتر بودم و طبیعی این بود که برادر کوچک به واسطه برادر بزرگتر شناخته شود، اما در جبهه وقتی میخواستند من را معرفی کنند میگفتند برادر سیدرضا! آنقدر که ایشان برجسته بود. منهای اعتقاد، خوش سیما و خوش صحبت هم بود. بسیار جاذبه داشت.
چشمهای سبز و زیبایی ظاهری داشت؛ هم زیبایی بیرونی داشت هم زیبایی درونی.
سیدزمان پورموسوی همچنین در خصوص تقید مذهبی برادر شهیدش میگوید:
سیدرضا مکاشفاتی داشت. خیلی فرهنگی و اهل مطالعه بود. قرآن و نهجالبلاغه میخواند. ما بچههای مسجد امام جعفر صادق (ع) بودیم و همگی در این مسجد در دوران انقلاب کار میکردیم. همه بچههایی که اینجا بودند زمینه سیاسی، فرهنگی و اعتقادی بالایی داشتند. نظام حاکم را کامل میشناختند. ما از نوجوانی در این مسجد بودیم. چهار الی پنج نفر از بچههای مسجد را ساواک گرفت و خود من هم دستگیر شدم. تا اینکه منجر به پیروزی انقلاب اسلامی شد.
۴ برادر مجروح
برادر شهید میافزاید: از میان ما ۹ برادر چهار برادر به جبهه رفتیم و سیدرضا شهید و سه رزمنده دیگر خانهمان جانباز شدند. مادر و پدر مخالف رفتن ما نبودند. به دلیل آشنایی که با سردار رشید داشتیم و خانواده ایشان را میشناختیم، ما راهی شدیم و خانواده هم دیگر به خاطر آن زمینه مذهبی همراهی کردند و الحمدلله مشکلی نداشتند. البته دغدغه و دلتنگی داشتند. هر چهار برادر در دو سه عملیات با هم بودیم، اما در لشکرهای مختلف و مناطق حضورمان متفاوت بود. من یک بار در عملیات بدر زخمی شده بودم و سیدرضا هم مجروح شده بود. خانواده آمده بودند سیدرضا را ببینند که در میان مجروحان مرا میبینند و تعجب میکنند. در این عملیات هر چهار برادر حضور داشتیم و هر چهار نفر مجروح شدیم.
خاطره لباس کردی
شهید سیدرضا پورموسوی علاوه بر حضور در جبهه جنوب، در جبهه غرب نیز حاضر میشود. برادرش میگوید: مقطعی اخوی به عنوان مأموریت کردستان رفته بود. به عنوان یک دیدهبان نفوذی در منطقه استان سلیمانیه عراق سرپرست بود. مأموریتش یکماه طول کشید. وقتی دزفول آمد با لباس کردی بود. لباس را درآورد و مشغول شستنش شد. کنجکاو شدم و پرسیدم که سیدرضا این لباس چیست؟ با اینکه خودم بارها به کردستان رفته بودم، اما باز پرسیدم ببینم جریان این لباس کردی چیست؟
سیدرضا در پاسخ گفت در کردستان باید لباس کردی بپوشم، چیز عجیبی نیست. چند روزی گذشت و حرفی نزد و بعد از آن مسئول اطلاعات لشکر به من گفت جریان سیدرضا را فهمیدی؟ گفتم نه. سؤال کردم، اما به من چیزی بروز نداد. گفت برادرت به عنوان دیدهبان نفوذی به داخل خاک عراق رفته بود و آنجا مجبور شده کیلومترها راه با پای پیاده بیاید.
آن روز مسئول اطلاعات لشکر تعریف کرد: سیدرضا در مأموریت به کردستان عراق، پول و غذایش تمام میشود. از شمال استان سلیمانیه مسیر بسته بود تا جنوب همین منطقه. او ۲۰ روز پیادهروی میکند و ۱۰ روز فقط غذایش گیاه بود تا از گرسنگی نمیرد… نحوه شهادت برادر شهید همچنین در خصوص نحوه شهادت سیدرضا بیان میکند: ایشان با شهید علی کمیلی که مسئول اطلاعات لشکر بودند میروند شناسایی که در اثر اصابت گلوله خمپاره با هم شهید میشوند. برادرم پیش از شهادت گفته بود میخواهم جسمم را هم بدهم. زمان شناسایی پیکر برادرم پی به حکمت این جملهاش بردم.
زمانی که به پیکر دو شهید رسیدیم، دیدیم پیکر شهید کمیلی یک ترکش خورده و سرش جدا شده بود، اما از بدن سیدرضا یک پنجه پا بیشتر باقی نمانده بود. ما از دزفول حرکت کردیم و دو نیمه شب معراج رسیدیم و به بچهها گفتیم میخواهیم پیکر را ببینیم. بچههای معراج گفتند که نمیشود و من اصرار کردم و رفتم و پیکر را در همان حالتی که عرض کردم دیدم. وقتی در تابوت را باز کردم یک بوی عطری به مشامم خورد که هنوز هم احساسش میکنم.
شهید خودساخته
برادر شهید میگوید: سیدرضا به قدری خودساخته بود که هنوز هم که آثار و دستنوشتههای ایشان را میخوانم برای من تازگی دارد. بعد از شهادت سیدرضا چند ماهی در جبهه بودیم تا جنگ به پایان رسید. شهید خواندن جامعه کبیره را در دستور کارش داشت. تنها آرزویمان این است که شفاعت کند و یکی از افتخارات ما این است که سیدرضا برادر ماست.