بمناسبت ایام شهادت امام رضا علیه السلام ، بخشی از پشت پرده نویسندگی کتاب زلال ، با موضوع تبرک شال سیدرضا به حرم امام رضا علیهالسلام توسط نویسنده کتاب زلال، به قلم نگاشته گردید.
شال سیدرضا
بسم الله الرحمن الرحیم
۱
نگاهش را دوخت به صورت سیدمسعود که محجوبانه سرش را پایین گرفته بود و با شال های سیاهی که سیدرضا دستش داده بود، بازی می کرد.
سیدرضا هم نگاهش را از صورت او گرفت و سُر داد به شال سیاه :« من تا حالا روزیم نشده زیارت امام رضا علیه السلام برم . نایب الزیاره باش. این دو تا شال رو هم اگه دستت رسید، به ضریح مبارکشون تبرک کن.»
سیدمسعود نگاهش را دوخت به چشمان سبز مواج سیدرضا:«چشم . اگه قابل باشم.»
۲
آخرین صفحات ختم قرآنش را می خواند و ذهنش پی سید مسعود بود.
دوستی که نایب الزیاره ی سیدرضا شده بود برای زیارت امام رضا علیه السلام.
برای سیدمسعود دعا کرد.
دلش هوایی امام رضا علیه السلام بود. از همان ساعتی که رفیقش به مشهد رفت و دل او را هم برای زیارت نیابتی با خود برد.
با صدای یکی از بچه های دیده بانی به خودش آمد. سیب پخش می کرد و سیب سرخی هم روزی سیدرضا شد.
از همان سیب هایی که هر وقت بَابَا پوست می گرفت، سهمی هم به او می داد و در چشمانش برق محبت پدرانه می درخشید. سیدرضا می دانست این برق نگاه پدر به خاطر یادآوری خوابی است که او قبل از تولد سیدرضا دیده بوده:
تو حرم امام رضا بودم. آقایی که عمامه ی سبزی داشت و انگار خود امام رضا بود، از بین جمعیت بیرون آمد.سیب سرخی سمت من گرفت و فرمود: این برای شماست .
اون موقع مادر بچه ها پابه ماه بود. فهمیدم بچه پسره . نظر کرده است. قراره عاقبت بخیر بشه و من و مادرش رو عاقبت بخیر کنه. حقش بود اسمش رو بذارم رضا تا یادم نره اونو امام رضا به ما هدیه داده….»
۳
هراسان از خواب پرید. از جایش بلند شد. صلواتی فرستاد .پتوی سربازی سبز یشمی را که موقع خواب رویش کشیده بود، کنار زد.از سوله ی محل اقامتشان در جبهه ی کردستان بیرون رفت. هوای تابستان کردستان هم سرد بود. مور مورش شد اما برنگشت تا اورکت سبز روشنش را بردارد و بپوشد.
دستانش را دور تنش حلقه کرد و به آسمان دوخت. صاف بود و پرستاره .
زیر لب شروع به خواندن سوره ی قدر کرد. برای قدردانی از خوابی که دیده بود.
در خواب بشارت قبولی زیارت سیدمسعود از طرف امام رضا علیه السلام را دریافت نموده بود.
زیارت نیابتی سیدرضا هم…..
۴
آقای ژ اشک های گونه اش را پاک کرد و پشت گوشی گلویی صاف کرد: حاجت داشتم. نذر امام رضا کردم حاجتم رو بده .
چند شب بعد خواب سیدرضا رو دیدم .حرف برآورده شدن حاجتم بود. فردای اون روز حاجتم رو گرفتم.
۵
در جریان نوشتن کتاب زلال قسمت قبولی زیارت دوست سیدرضا که در جزوه اش نوشته بود، کلافه ام کرده بود. هر کدام از دوستانش می گفتند آن رفیقی که سیدرضا نوشته و اسم نیاورده من هستم.
آخرش ناگزیر اجتهاد کردم و اسم یکی از دوستانش را نوشتم .چند دوست سید هم معتقد بودند این فرد هم اوست.
نوشتن کتاب سیدرضا شش سال زمان برده بود و روحم را فرسوده کرده بود.
آخرین بخش های کتاب بود و می خواستم فارغ از حساسیت هایی که تا حالا داشتم، بقیه ی کتاب را بنویسم.
خدا را شکر کردم این بخش هم تمام شد.با شادی معنوی دلنشینی خوابیدم.
صبح با سر درد تلخی از خواب بیدار شدم.
خواب امام رضا علیه السلام را دیده بودم . ایشان داخل ضریح بودند . من و چند نفر از همرزمان سیدرضا به سمت امام علیه السلام تیر پرت می کردیم تا ایشان را به شهادت برسانیم .
تیر من خودکارم بود.امام علیه السلام خطاب به من فرمودند: از امام موسی کاظم علیه السلام پارچه سبز یا سیاه بگیرم بدهم به فردی که مداومت به زیارت عاشورا دارد.
خواب را چهارشنبه دیدم . آن روز با سردرد و گریه و شرمندگی از امام رضا روحی فداه گذشت.
یک هفته در به در این شماره آن شماره
همه را بسیج کردم . نتیجه هیچ بود و کلافه گی من تمام نشدنی .
سراغ یکی از دوستان سید به نام آقای لواف رفتم که قبلا مصاحبه گرفته بودم و حدس می زدم او باشد که با بررسی معلوم شد ایشان نیست.
کارم از صبح تا شب تلفن زدن و پیامک فرستادن بود. همسرم علی می گفت معدن طلا بود ، پیدا شده بود.
به مادرم زنگ زدم . از او خواستم برایم دعا کند . گفت بعد از نماز مغرب برای حل مشکلم ختم می گیرد.
یکی از دوستان سیدرضا به نام سیدرضا را معرفی کردند. تماس گرفتم اما به جای کمک، به خاطر نوشتن از سیدرضا و جستجویم تا توانست توهین کرد.
دلم شکست و گریه کردم . به خدا از سیدرضا شکایت کردم . خسته شده بودم. همه ی درها بن بست بودند.
باز خواب دیدم. بانوی علویه ای از آشناهایمان بود. گفت آن آدمی که دنبالش هستی از بستگان خود سیدرضاست .
باز صبح شروع کردم به پرس و جو و نتیجه هیچ بود.
یکدفعه به ذهنم زد نکند منظور از بستگان، سادات بودن دوستش باشد.
باز هم پرسیدم و پرسیدم و به در بسته خوردم.
کلافه و خسته و داغان نشستم پای لپ تاب و مرور دستنوشته های سیدرضا.
سراغ همه ی آنهایی که اسمشان را برده بود، رفته بودم. فایل ها مرتب باز می شد و بسته می شد تا اینکه چشمم خورد به برگه ی کوچکی که سیدرضا چند خط وصیت نوشته بود: نهج البلاغه ام را بدهید به سیدمسعود حیات زاده!
او تنها فردی بود که در این شش سال سراغش نرفته بودم. کسی هم از خانواده، دوستان و همرزمان سید او را نمی شناخت.
باید دنبال سیدمسعود می گشتم.شاید گم شده ی ماجرا همو بود.
۶
سیدمسعود هرگز به ذهنش خطور نمی کرد سیدرضا او را فراموش کرده باشد. دوستی آن دو عمق داشت . پس چرا دریغ از یک سطر وصیت که سیدمسعود بداند سیدرضا یاد او هم بوده.
اما علیرغم گذشت سی و اندی سال همچنان دوستش داشت. اسم پسرش را هم به یاد او سیدرضا گذاشته بود.
از سیدرضا برای همسرش خاطره ها گفته و در جواب سؤال او که چرا کسی این همه سال یاد تو که رفیقش بودی نکرد، سکوت کرده و به قرائت زیارت عاشورا که بر آن مداومت داشت پناه برده بود.
تا آن روز که همسرش درد دل کرد. گفت شک کرده به رفاقتشان . به سیدرضا . به….
۷
آقای بیانی محقق کتاب پیام داد که شماره ی خودش را پیدا نکرده، ولی شماره ی یکی از بستگان نزدیک همسرش را می فرستد.
زنگ زدم و شماره ی خانم حیات زاده را گرفتم .
ماجرا را گفته و نگفته صدای هق هق گریه ی خانم حیات زاده از پشت گوشی بلند شد:
«باور می کنی همین هفته به آقاسیدمسعود می گفتم من دیگه شک کردم به سیدرضا و…..»
۸
آقا سید زمان دم در خانه ی سیدمسعود ایستاد. نگاهی به آدرس ثبت شده در گوشی همراهش انداخت. درست آمده بود. زنگ در را زد.
سید مسعود خودش دم در آمده بود.
معانقه و مصافحه که تمام شد، سیدزمان کتاب نهج البلاغه را دو دستی سمت سیدمسعود حیات زاده گرفت:«حلال کنید. شما رو نمی شناختیم . وصیت سیدرضا فراموشمون شد، این همه سال ادا نکردیم .»
سیدمسعود نهج البلاغه را گرفت. بوسید و روی چشمانش گذاشت .
دلش غنج رفت برای سیدرضا که
حتی با گذشت سی و اندی سال هنوز فراموشش نکرده بود.
پایان
(برای مطالعه ی ماجرای شال و قبولی زیارت به کتاب زلال مراجعه نمایید.)